عشق .. درمانگر است
و عشق ، تسليم است ...... رازي سر به مهر ؟!
كشف حقيقت انسان ، در مشاهده سطح و ظاهر و رويه زندگي و شنا كردن ، حاصل نميشود .
بلكه با غرق شدن . شيرجه رفتن در اعماق بي انتهائي . ژرفا بيني و باطن يابي كشف ميگردد.
********************************************
اين تولد و مرگ ها / هدفمندي و نظم در طبيعت / وجود تضادها / آنتروپي ( كهولت ) / تغيير و تغيير و تغيير ها
صبح و ظهر و شب ها / بهار و تابستان و پائيز و زمستان ها / هوا . باد . ابر . ماه . خورشيد را هر روزه مي بينيم ولي حيرت نمي كنيم . نمي فهميم . تفكر و ژرفا نگري نداريم . اينهمه مظاهر اراده الهي و باز هم سردرگمي ما همچنان پا برجاست . چرا ؟
. افسوس كه انسان آن قدر درگير فهميدن و جستجوي بيهودگي ها شده كه برهنگي و آشكاري و بديهي بودن حقيقت اشياء را نمي بيند .
اگر تلاش و تقلا براي فهم امور ذهني و غير واقعي را كنار نهيم . خدا . اراده خدا . و ظهور خدا را در همه چيز و همه كس ، فهم ميكرديم .
حباب را ديده ايم . باد غرور به جان خويش مي اندازد . / به حقيقت دريا توجه ندارد . / مي خندد .................. و
ناگهان مي تركد و تهي ميشود . ! انگار كه اصلا حبابي وجود نداشته است.
***********************
جدي و عبوس نباش . برقص ، همچون رقص امواج بر روي دريا . تا ميرقصي ، در حركت و جنبش هستي و چون ساكن شوي . ساكت شوي !
شكوفا باش . همانند شكفتن گل ها در بهاران !
نغمه سر كن . مثل نغمه سرائي بي وقفه ي پرندگان .
مگر نه فقط يك بار ، ما را براي شركت در جشن زندگي دعوت كرده اند .
****************************
ما كذب الفئواد ما راي ................... / دل ، دروغ نميگويد . پس هيچ حكمي را ، جز فرمان دل خود ، اطاعت مكن .
حقيقت ، در درون ما ست . در جاي ديگري به دنبال آن نگرد .
خالي شدن كامل از خود . تهي شدن به تمامي از خودخواهي ، دروازه ي حقيقت است .
وقتي از اسارت خود ، رهيدي . حقيقت را مي يابي ! آنگاه گنج هاي درون وجود خودرا كشف مي كنيم .
بيدار بيدار بيدار باش و آگاهانه زندگي كن . / تخلي به تجلي خواهد انجاميد . آنگاه حلاوت ذكر را مي چشيم .
هر چيزي تغيير ميكند ، مگر قانون تغيير
***********************************
كجاست گذشته اي كه بتوان به آن برگشت . راهي براي برگشت به گذشته وجود ندارد .
اما چرا ذهن ما به گذشته چسبيده و آه مي كشيم . گذشته كه ديگر بر نميگردد.
اين ، اصل همه سر در گمي هاي ماست . چرا جاهلانه به متغير ها اميدواريم ؟
ما ...................... هم ذات ذهن خويش نيستيم . حقيقت ما ، فراموشمان شده است .
فقط چراغ فهم و آگاهي را با خرد خدا داده ، روشن فرا راه خويش بگيريم .
بله . براي آرامش و دل آسودگي ، راهي جز بهره مندي نيست / بهره بگير و بگذر ! حتي بهره ها هم در تغييرند .
***********************************************
ميان عشق و ترحم ، تفاوتي بزرگ هست . در عشق ، ترحم هم هست ولي در ترحم ، عشقي نيست .
عوضي نگيريم .براي عشق ، همچون نيايش ، بايد خالي شد و صادق بود .
ما با ذهن خود ، عشق ميورزيم و نازل ترين مرتبه اش را خواهانيم و در بالاترين مرتبه ، ترحم و دلسوزي داريم
عشق و حب ، ديگر ست ! بنگريم منش امامي را كه گفت : الهي رضا بقضائك و تسليما لامرك . لا معبود سواك !
هر نقشي را كه هستي به ما داده ............. به خوبي ايفا كنيم . همين كافي ست !
اما توجه داشته باشيم كه ما ، نقش ما نيستيم . خودرا با نقش خود يكي نپنداريم .
زيرا در اين صورت ، هر گز به خودآگاهي نميرسيم . نقش را خوب ايفا كنيم ولي ما فراتر از نقش خود هستيم .
*****************************
حسين بن علي (ع) براي شهادت در راه دوست ، به دنيا آمده بود .
و مگرنه سنگهائي كه سپاه كفر يزيدي بر تن پر ستاره او پرتاب ميكردند براي او به گل تبديل نميشدند . ؟
و مگر ابراهيم خليل ( ع ) در ميان آتش نمرودي ، در گلستان نبود ؟
بلكه با غرق شدن . شيرجه رفتن در اعماق بي انتهائي . ژرفا بيني و باطن يابي كشف ميگردد.
********************************************
اين تولد و مرگ ها / هدفمندي و نظم در طبيعت / وجود تضادها / آنتروپي ( كهولت ) / تغيير و تغيير و تغيير ها
صبح و ظهر و شب ها / بهار و تابستان و پائيز و زمستان ها / هوا . باد . ابر . ماه . خورشيد را هر روزه مي بينيم ولي حيرت نمي كنيم . نمي فهميم . تفكر و ژرفا نگري نداريم . اينهمه مظاهر اراده الهي و باز هم سردرگمي ما همچنان پا برجاست . چرا ؟
. افسوس كه انسان آن قدر درگير فهميدن و جستجوي بيهودگي ها شده كه برهنگي و آشكاري و بديهي بودن حقيقت اشياء را نمي بيند .
اگر تلاش و تقلا براي فهم امور ذهني و غير واقعي را كنار نهيم . خدا . اراده خدا . و ظهور خدا را در همه چيز و همه كس ، فهم ميكرديم .
حباب را ديده ايم . باد غرور به جان خويش مي اندازد . / به حقيقت دريا توجه ندارد . / مي خندد .................. و
ناگهان مي تركد و تهي ميشود . ! انگار كه اصلا حبابي وجود نداشته است.
***********************
جدي و عبوس نباش . برقص ، همچون رقص امواج بر روي دريا . تا ميرقصي ، در حركت و جنبش هستي و چون ساكن شوي . ساكت شوي !
شكوفا باش . همانند شكفتن گل ها در بهاران !
نغمه سر كن . مثل نغمه سرائي بي وقفه ي پرندگان .
مگر نه فقط يك بار ، ما را براي شركت در جشن زندگي دعوت كرده اند .
****************************
ما كذب الفئواد ما راي ................... / دل ، دروغ نميگويد . پس هيچ حكمي را ، جز فرمان دل خود ، اطاعت مكن .
حقيقت ، در درون ما ست . در جاي ديگري به دنبال آن نگرد .
خالي شدن كامل از خود . تهي شدن به تمامي از خودخواهي ، دروازه ي حقيقت است .
وقتي از اسارت خود ، رهيدي . حقيقت را مي يابي ! آنگاه گنج هاي درون وجود خودرا كشف مي كنيم .
بيدار بيدار بيدار باش و آگاهانه زندگي كن . / تخلي به تجلي خواهد انجاميد . آنگاه حلاوت ذكر را مي چشيم .
هر چيزي تغيير ميكند ، مگر قانون تغيير
***********************************
كجاست گذشته اي كه بتوان به آن برگشت . راهي براي برگشت به گذشته وجود ندارد .
اما چرا ذهن ما به گذشته چسبيده و آه مي كشيم . گذشته كه ديگر بر نميگردد.
اين ، اصل همه سر در گمي هاي ماست . چرا جاهلانه به متغير ها اميدواريم ؟
ما ...................... هم ذات ذهن خويش نيستيم . حقيقت ما ، فراموشمان شده است .
فقط چراغ فهم و آگاهي را با خرد خدا داده ، روشن فرا راه خويش بگيريم .
بله . براي آرامش و دل آسودگي ، راهي جز بهره مندي نيست / بهره بگير و بگذر ! حتي بهره ها هم در تغييرند .
***********************************************
ميان عشق و ترحم ، تفاوتي بزرگ هست . در عشق ، ترحم هم هست ولي در ترحم ، عشقي نيست .
عوضي نگيريم .براي عشق ، همچون نيايش ، بايد خالي شد و صادق بود .
ما با ذهن خود ، عشق ميورزيم و نازل ترين مرتبه اش را خواهانيم و در بالاترين مرتبه ، ترحم و دلسوزي داريم
عشق و حب ، ديگر ست ! بنگريم منش امامي را كه گفت : الهي رضا بقضائك و تسليما لامرك . لا معبود سواك !
هر نقشي را كه هستي به ما داده ............. به خوبي ايفا كنيم . همين كافي ست !
اما توجه داشته باشيم كه ما ، نقش ما نيستيم . خودرا با نقش خود يكي نپنداريم .
زيرا در اين صورت ، هر گز به خودآگاهي نميرسيم . نقش را خوب ايفا كنيم ولي ما فراتر از نقش خود هستيم .
*****************************
حسين بن علي (ع) براي شهادت در راه دوست ، به دنيا آمده بود .
و مگرنه سنگهائي كه سپاه كفر يزيدي بر تن پر ستاره او پرتاب ميكردند براي او به گل تبديل نميشدند . ؟
و مگر ابراهيم خليل ( ع ) در ميان آتش نمرودي ، در گلستان نبود ؟